سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معارف _ ادبیات

امروزپنج شنبه است30/8/87دوره ی آموزشی هستم حال وهوای کلاس درس،استادمشغول سخن گفتن است،احساس لطیف وشاعرانه ام به صدای پرنده ی کوچکی گوش می دهد که درهوای آزادمشغول نغمه سرایی است 30نفرازدبیران دریک کلاس درس به سخنان زیباودلنشین استادگوش جان می سپارند دستورزبان فارسی حماسه ها وشجاعت ها درقالب کلمات گنجانیده می شود وگاه یاران همدل به بحث وتبادل نظرمی پردازند بعضی ازمفاهیم تازه وابتکاری وبسیارشنیدنی اند وحسابی حواس مرابه خود مشغول می دارد،گلچهره ای ازجمع برمی خیزد وبه سخن گفتن مشغول می شودصدایش زیباست وکلماتش پرمهر،ازآنجاکه برگه هایم پرشده است صدایش راضبط می کنم تادرفرصت مناسب آموخته هارا بحث وتحلیل کنم!ناگهان درحرکتی تعجب آمیزسرش راخم می کند وبا صدایی که به سختی باورمی کنم ازخودش باشد مرامخاطب قرارمی دهد لطفا"فیلم نگیرید!!کدام فیلم؟!زنگ راحتی که زده می شود کیک وآبمیوه رابه دستانش می دهم وبابت مسائلی که ازنظرمن سوءتفاهمی بیش نیست عذرخواهی می کنم ،انتظاردارم حرفهایم راقبول کرده باشداما چنددقیقه بعد استادمرادعوت می کند وازمن می خواهد فیلم راکامل پاک کنم!!بله حقیقت دارد دوست زیباروی من زودرنج است ویکی ازدوستان به تلخی این طورمعنی می کند:کمبوددارد!!دربازگشت خیلی فکرمی کنم ای کاش می توانستم قبول کنم این انسان به تربیت می پردازدیاخودنیازبه تربیت دارد؟!!کسی چه می داند شایدنظریه ی انسان ازنسل میمون است درخیلی ازمواردصدق کند نمونه اش همین برخورد که اگرمی خواست همه ی پیام ها وعکس های گرفته شده راتقدیمش می کردم!

به شعری زیبامی اندیشم ازابوسعیدابوالخیر:

{گفتی که منم ماه ِنشابورسرا

ای ماه ِنشابورنشابورتورا

آن ِتو،توراوآن ِمانیزتورا

بامابنگویی که خصومت زچرا؟!}

اکنون آرام ترشده ام اماحرفهای استاد دیگرمعنی ومفهوم ندارند انگار سنگ شده ام کاش مسیرنزدیک بود ومی توانستم ازجمع بیرون بروم اما نمی شود وبازبه جای خالی یکی ازهمکاران نگاه می کنم که درجلسه ی هفته ی قبل توسط همین دبیرارجمند مخاطب قرارداده شده بودند که شما بازقاطی کردین!!

وامروزنفرات جمع مابه خاطربرخورد ایشان کمترشده است،زنگ پایان کلاس می خورد،ازاین که بازباایشان روبروشوم هراسانم!!بی سروصدا ازجمع خارج می شوم تابرخوردنامناسبی صورت نگیرد!!یکی ازدوستان لطیفه ای می گوید ومن خنده ام می گیرد ساعتی بعدمسئول گروه علت ناراحتی مراجویامی شود وباآرامش همیشگی مراازفکروخیال بیرون می آورند،آسمان باتکه های کوچک ابردوباره نویدباران می دهند ودلم به خوبی ها پیوندمی خورد تصمیم زیبایی می گیرم:درعفولذتی است که در انتقام نیست،به طرف شیرینی فروشی حرکت می کنم!


ارسال شده در توسط زیباجنیدی